باید روزگار یکی نغز بازی کند،به قول شاعر؛گرچه شعرش تکراری است؛امّا معنایش در این جائی که من از آن سخن می گویم،چیز دیگری است!این از آن حرف هائی است که مفهوم اش ساده و تکراری است،امّا مصداقش به جلال و شگفتی و زیبائی یک معجزه است:
«یکی نغز بازی کند روزگار؛که بنشاندت پیش آموزگار»
نه آموزگاری که شاعر می فرماید؛کسی که به آدم«معلومات»می آموزد!معلومات را که از هر «بامعلوماتی» می توان آموخت؛حتّی از یک کتاب 15 تومانی،امّا روزگار وقتی دست به یک بازی نغز می زند که،ناگهان در برابر روحی می نشاندت که احساس می کنی یک «حادثه» است!حادثه ای که می توانست اتّفاق نیفتد.ممکن بود هرگز پیش نیاید و تا آخر عمر هم متوجّه نشوی که چنین چیزهائی،چنین اوج ها و رنگها و گرماها و جلوه ها و پروازها و تکان هائی هم در دنیا هست.در همان راهی که در آن متولّد شده ای،همین جور بروی و بروی و بروی تا پیر شوی؛و بعد هم،همچون گاو مثنوی در بغداد،«فوت» کنی!
آه،اگر در زندگی،ماسینیون را نمی شناخنم!احساس می کنم که اگر این حادثهء بزرگ در عمرم رخ نمی داد،تا آخر عمر از چه چیزها بی خبر می ماندم!آن چه از او گرفتم – اگر او نمی بود و یا من با او نمی بودم – از چه کسانی می توانستم بگیرم؟از چه کتاب هائی می توانستم بیاموزم؟مگر طعم خاصّ یک انسان خوش طعم،مگر بوی مست کننده و گیج کننده و نشئه آور یک روح تند و لطیف و معطّر،مگر رنگ خیره کننده و مرموز و حیرت آور یک احساس خوش رنگ،مگر گرمای نوازشگر و لذّت بخش یک قلب مشتعل از آتش ها،حریق ها،آتشفشان های مجهول و اسرارآمیزی که از غیب درون،ماوراء الطّبیعهء دل،در روح می گیرند،و مگر زیبائی ها و خوبی های یک انسان خوب زیبا،و...مگر این ها را در کتاب ها نوشته اند؟در رشته های علوم تدریس می کنند؟مگر در آزمایشگاه ها به تجربه می یابند؟مگر با تفکّر و هوش و نبوغ و استعداد می توان شناخت؟مگر این راه های مجهول و صعب را،بی راهبری سالکی که از راه و رسم منزل ها خبر دارد،می توان پیمود؟
باید حادثه ای ناگهان دست خوشبختی را بگیرد و پیش انسانی این چنین بنشاند،تا ببینی،لمس کنی،حسّ کنی،این ها را از وجود او،دیدار او،صحبت او،آشنائی او،لبخند او،نگاه او،رفتار او،سخن او،سکوت او،زیستن او،بودن او و حتّی یاد او و به یاد آوردن او و احساس حضور او،بیرون بکشی،الهام گیری،استخراج کنی،بچشی،بمکی،بمزی،ببوئی،بشنوی،ببینی.باید نزدیکش بنشینی و به او دل دهی،و در او حلول کنی،و در او غرق شوی،و رام اش شوی.آغوش احساست را،آغوش روحت را،لبان قلبت را،دهان فهمت را در او بگشائی و به روی او باز کنی.
خدایا!تو را چگونه سپاس بگزارم؟چگونه؟اکنون ماسینیون مُرده است.و من،در گوشهء قبرستانی از شرق،تنها مانده ام؛و در میان موجوداتی – که درست به انسان شباهت دارند – زندگی می کنم.احساس شگفتی است!
گاه با خود می اندیشم که شاگردی ماسینیون و آشنائی با او،در زندگی من تصادفی بود.تصادف؟!یعنی ممکن بود که اتّفاق نیفتد؟ممکن بود من بمیرم و هرگز چون او مردی را که به اعجاز می مانست،نبینم؟چه وحشت آور است تصوّر آن که ممکن بود چنین حادثه ای پیش نیاید.تصوّر زندگی من،بی آشنائی با او،تصوّر من بی او!چه روح فقیر و دل کوچک و مغز عادّی و نگاه احمقی می داشتم!از احتمال شباهتم با آن ها که هرگز او را و یا – اگر باشد – کسی چون او را نشناخته اند،بر خود می لرزم.من او را همچنان احساس می کنم که دکتر بیلبرگ،آن سیاه پوست فقید را.به راستی این قلب او است که در سینهء من می تپد؛امّا یک قلب طبیعی.قلب مصنوعی،همان مُشت خونینی بود که بیش از یک «تلمبه»،هنری نداشت.
ادامه دارد...